حکمت خدا
چندوقت پیش توشلوغی واگن مترو ایستاده بودم و لحضه شماری میکردم تا به ایستگاه مورد نظرم برسم.همینطور که ساعتم را نگاه میکردم که شاید عقربه هایش تندتر حرکت کنند ومن به مقصد برسم،نگاهم به زن جوانی افتاد که نوزاد چند ماهه ای هم در آغوش داشت،زن جوان با بغضی که در گلو داشت با کناردستیش صحبت میکرد.بحثشان ، بحث جذاب پیدا کردن کار بود،کنجکاو شدم و با آنها هم صحبت شدم.زن جوان میگفت امروز هزارمین جایی بود که برای کار رفته بودم،اینجاهم نشد،تا بچه ام را همراهم دیدند،ردم کردند.ما هم همزمان گفتیم :خوب آره دیگه ،این طفل معصوم را نمی بردی؟ انگار بغض گلویش رافشرد ،چون اشک در چشمانش حلقه زد ،گفت:کجا می گذاشتمش؟ ماهم حرفی از روی دل پراندیم و گفتیم خوب پیش مادرت می گذاشتی.لبخند تلخی زد و گفت من بدبخت تر از این حرفها هستم بعد دیگه نتوانست تحمل کند و جریان زندگیشو برامون تعریف کرد.گفت که ماه های آخر بارداریش بوده که شوهرش ترکش کرده ودیگه پیدایش نشده.زن جوان با کشیدن آهی گفت که شوهرش معتاد بوده ،شایدتا الان هم مرده باشد.گفت که مادرش هم چند سالی میشه که فوت کرده و پدرش هم در خرج خودش مانده و در خانه فامیل زندگی میکند.گفت بچه ام از خودم تنهاتره ،چون نه دایی داره نه خاله ،عموها و عمه اش هم هیچ سراغی از من و برادرزاده شان نمیگیرند.زن بیچاره گفت فقط منم و بچه ام و خدا.گفتیم اسم بچه ات را چی گذاشتی؟سرش را انداخت پایین گفت:من رها صدایش می کنم ولی شناسنامه ای ندارد.من داشتم به مقصدم نزدیک می شدم ولی دیگه دلم نمیخواست زودتر برسم میخواستم بیشتر کنار زن بمانم و حداقل از لحاظ روحی کمکش کنم.اما غافل از اینکه قبل از هر چیزی اون من بودم که روحیه ام را باخته بودم وتازه فهمیده بودم که آدمهایی با این مشکلات هم هستند تا آن روز به خاطر کوچکترین مشکلی که برایم پیش می آمد فوری به خدا گلایه میکردم که چرا باید چنین مشکلی داشته باشم تا آن روز فکرمیکردم بدتر از این اتفاقی که برای من افتاده ، وجود ندارد،تو همین فکرها بودم که به مقصد رسیدم از هم صحبتهام خداحافظی کردم و برای زن جوان آرزو کردم زودتر مشکلهایش حل شود.بااولین قدمی که از واگن بیرون گذاشتم ناخودآگاه سرم را بالا گرفتم و گفتم خدایا شکرت،خدایا ازت ممنونم که چنین مشکلهایی ندارم . گفتم خدایا شکرت که اگر چیز خیلی کوچکی را(که تا آنروز برایم خیلی بزرگ بود)از من گرفتی در عوض خانواده امن و مطمئنی دارم که با خیال راحت بهشان تکیه کنم و نگذراند آب توی دلم تکان بخورد.وقتی رسیدم خانه جریان را برای خواهرم تعریف کردم چون خیلی فکرم را مشغول کرده بود. به خواهرم گفتم تازه می فهمم که خدا چه جوری به فکر بنده هایش هست،حکمت خدا در این بود که امروز این زن سر راه من قرار بگیره تا من به خودم بیام،درسته من نتوانستم مشکلی از مشکلهای زن جوان را حل کنم (که مطمئنا خدا به فکر آن زن هم هست و همینطور که امروز چشمهای مرا باز کرد یک راه حل عالی هم برای او دارد)اما فهمیدم که این همه مدت بیهوده ناامید شده بودم .آن روز بعد از مدتها از ته دل برای خودم شاد شدم ،دیگه از خدا گله ای نداشتم چون به این فکر میکردم که میشد من جای اون زن بودم ،میشد اتفاقی که برای من افتاد خیلی بدتر ازاین باشد،میشد از آن زن هم بدبخت تر باشم،اما الان نیستم ،الان در کنار خانواده ام احساس آرامش میکنم.از آن روز به بعد هر روز خدا را شاکرم به خاطر نعمتهایی که به من داده و من قدرشان را نمیدانستم.
+ نوشته شده در سه شنبه هفدهم خرداد ۱۳۹۰ ساعت 12:38 توسط
|